اخبار و مقالات در

RAW

 
 
نقد مستند ارژنگ ریتم و رنگ به قلم مسعود اسماعیلی
 

نقد مستند ارژنگ ریتم و رنگ به قلم مسعود اسماعیلی

دوشنبه، 26 دی 1401 | Article Rating

«همه‌چیز ریتم است»؛

دقیقاً همین تیتر و همین عنوان. «همه چیز ریتم است»، حتی در زندگی. اینکه زندگی ریتمش الکی آرام یا ناموزون می‌شود، انگار دچار آریتمی شده و داستان غم‌انگیز توده‌ی دپرسیویته آغاز می‌شود. اصلاً همین است که آمادئوس اثر ماندگار میلوش فورمن را اینقدر دوست دارم و فیلم محبوبم است. انگار نه انگار که مدت زمان فیلم سه ساعت است و هر بار که به نیت دیدن بخشی از آن، فیلم را پخش می‌کنم تا تهش می‌روم. ناخودآگاه، بدون وقفه و قطع کردن.

ارژنگ، ریتم و رنگ ساخته‌ی یکی از کامکارها(هانا)، درباره‌ی یک کامکار دیگر(ارژنگ) است. خانواده‌ای که همیشه برایم سئوال بود چجور خانواده‌ای بوده‌اند. پدرشان چه نسبتی با هنر و خانواده داشته؟ چقدر در پرورش این جمعیت آرتیست نقش داشته است؟ مادرشان چقدر حامی بوده؟ اصلاً کجا و چطور زندگی می‌کردند که این‌گونه از در و دیوار خانه‌شان هنرمند بالا می‌رفته؟ می‌دانید! یک وقت‌هایی آدم فکر می‌کند که در این خانواده پدر باید صبح تا به شب خودش ساز بزند، شعر بخواند، فیلم ببیند، نقاشی بکشد و غیره و مادر هم همه‌ی این کارها به علاوه‌ی خانه‌داری تا بچه‌ها چیزی بخورند. آخر این وسط، بچه‌ها رشد کرده‌اند و بزرگ هم شده‌اند. ولی چیز غریب و انفجاری‌ای فیلم به شما نمی‌گوید. شاید هم نمی‌خواهد بگوید و ساده برگزارش می‌کند. فیلم فقط یک خانواده‌ی پرجمعیت را معرفی می‌کند که همه هنردوستند و از پدر و مادر اسطوره نمی‌سازد. اسطوره نه به معنای اینکه کاری نکرده‌اند یا همان همیشگی. نه. والدین فرق داشته‌اند و قطعاً هم همین‌طور باید باشد، ولی مثل خود اقلیم کردستان و کردها ساده‌اند. بی‌آلایش. بدون ادا و اطوار و سیس(Sys) هنری. بدون فریاد کشیدنِ آنچه که در درون خود رشد داده‌اند. بدون به رخ کشیدنِ آنچه که خیلی‌ها آرزویش را دارند: «آنِ» هنر. این همان سادگی محض است که بزرگترین هنرمندان دنیا دارند. نمونه‌اش را می‌خواهید یکی از کنسرت‌های اخیر هانس زیمر را ببینید؛ لباس پوشیدنش، رفتار کردنش، هدایت کردنش و... را.

جذابیت فیلم به واسطه‌ی همین سرک‌کشیدن‌های کنجکاوانه است. همین فضولی‌های چند خط پیش که من درباره‌ی خانواده‌ی کامکارها و شخص خود ارژنگ داشتم. مثلاً اینکه این تعداد هنرمند کجا و چطور کنار هم زندگی می‌کرده‌اند؟ یا اینکه مادر ارژنگ اولین خریدار یکی از نقاشی‌های او بوده. جایی که برای همه‌ی ما جذاب است. حتی اگر در اتوبوس باشیم و کسی برای بغل‌دستیش روایت زندگی خودش را بگوید، ما گوشمان را خیلی نامحسوس تیز می‌کنیم تا بشنویم و زندگی‌نامه‌ی طرف را در سرمان ثبت کنیم. پس همین اول بگویم سوژه از ساختار خود فیلم جذاب‌تر است. من از هانا کامکار فقط نواختن موسیقی و بازی نمایش دیده‌ام. شاید باز هم فیلم ساخته باشد ولی این اثر در حیطه‌ی ساختار و فرم چیز عجیب و متفاوتی نیست. ساده است. البته نه به معنی بدش. ساده است مثل خود نقش اصلی فیلم، مثل ارژنگ. مثل خانواده‌شان. خدا را شکر فرم و محتوا هم‌خوانند. اما یک چیز این وسط گم است که جلوتر به آن خواهم رسید. چون قبل از اینکه به این موضوع برسم باید خاطرنشان کنم که به نظرم کسی جز یکی از این خانواده، راجع به خودشان نمی‌توانست اثری بسازد. کسی باید سازنده‌ی مستند یکی از کامکارها باشد که در بین آنها سال‌ها زیسته باشد و آنها را بشناسد. پس به نظرم کسی جز خود سازنده که قدرت و جرأت ساخت این اثر را به خودش داد و کار را انجام داد، توان ساخت مستندی با عمقی در همین اندازه را نداشته و ندارد. این ادعا نیست و صرفاً یک فرضیه است که شاید به تجربه‌ی ندیده‌ی من از مستند و در آینده، با ساخت آثاری دیگر تناقضش اثبات شود.

اما چیزی که گم شده بود این است که هم نام مستند ریتم و رنگ است، هم موسیقی و ریتم بخش لاینفک زندگی ارژنگ است و هم تکه‌ی بزرگی(اگر نگوییم همه‌اش) از نقاشی‌های ارژنگ مرهون ریتم است. به نظر می‌رسید باید فیلمی ریتمیک‌تر را شاهد باشیم. چیزی که ما را به یک مستند شاعرانه برساند یا حداقل نزدیک کند. یا شاید اختصاص بخشی از فیلم به این ریتم یا استفاده از ریتم و تصویر(مثلاً چیزی نزدیک به ویدئوکلیپ‌ها) منطقی‌تر به نظر می‌رسید. منظورم همان چند ثانیه‌ی اول فیلم نیست، چون آن خیلی کم است و هم‌خوان هم نیست. اما هانا کامکار این مسیر را نرفته که شاید نخواسته خیلی سختش کند. ولی باید بدانیم که ما در ریتم و با ریتم زندگی می‌کنیم و اگر بهترین فیلم‌های عمرمان را نگاه کنیم، آن‌هایی که خیلی برایمان جذاب بوده‌اند و خاطرمان را حتی بعد از اتمامشان درگیر کرده و به نحوی مزه‌شان زیر دندانمان مانده است، همان‌هاییند که ریتم درستی دارند یا در کمینه‌ترین حالتشان، ریتمشان ما را گرفته است. در سینمای ایران همین چند سال اخیر مثلاً «عرق سرد» این ویژگی را داشت که به شدت مدیون تدوین استاد دهقانیست. یا الی‌الابد «آمادئوسِ» فورمن این ویژگی را دارد که به نظرم خیلی دقیق از هم‌ارزی فیلم و موسیقی استفاده کرده است. این تأکید مجددم بر این بود که «همه‌چیز ریتم است» و ارژنگ از موسیقی و ریتم برای نقاشی و همینطور بالعکس الهام گرفته است.

راجع به سادگی در فرم و روایت این اثر و حتی شبیه بودنش به خیلی از مستندهای دیگر گفتم ولی وقتش است که به بخش خوش‌مزه ماجرا برسیم. آن هم خود سوژه(ارژنگ) است. ارژنگ، مبدع، نقاش، نوازنده، متفکر، فلسفه‌خوان و فلسفه‌دان، آهنگساز و در یک کلام جامع: خیال‌پرداز است. نمونه‌ی مهم این خیال‌پردازی موعدیست که در مسیر بازگشت از کردان صدای کیف و کوله و ابزار نقاشیش را می‌شنود که دارند نام خودش(ارژنگ، ارژنگ، ...) را صدا می‌زنند. تخیلی زاییده شده از یک سوءتفاهم صدایی عادی. از یک صدای عادی.

او خیلی از ابزارهایش برای کشیدن نقاشی را خودش ساخته و اساساً تفکر هنری او جذاب‌ترین بخش سوژه‌ی این فیلم است. اینکه از هر بستری برای پاشیدنِ رنگ روی آن استفاده کند؛ یعنی این بستر به جای بوم مثلاً می‌تواند قالی باشد، چوب باشد، پارچه باشد و... . یا از هر وسیله‌ای برای کشیدن نقاشی بهره ببرد مثل پارچه، غلتک، دمپایی و... . این‌ها همان تسلط به ابزاریست که خود ارژنگ هم به آن در فیلم تأکید می‌کند. واژه‌ی ابزار تأکید خود ارژنگ کامکار بود و واژه‌ی غلطی نیست. حتی مرحوم خسرو سینایی هم که یکی بازدیدکنندگان از نمایشگاه ارژنگ بود هم بر ابزار بودن هنر تأکید دارد. ارژنگ انقدر حرف در سر دارد که وقت کم می‌آورد برای گفتنش با این وسیله و ابزار. او بدون ترس و با جسارت اعلام می‌کند که چیزی که او را برای نقاشی کردن تا به اینجا کشیده خود نقاشی نبود و نیست چون نقاشی را ابزار می‌بیند. چیز دیگری بوده که به آن خواهم رسید. تفکر هنری ارژنگ دی‌ان‌ایِ(DNA) زندگیش هم هست. بارقه‌هایش آنجاییست که می‌گوید به این فکر می‌کند که وقتی آدم‌ها می‌میرند چه رنگی می‌میرند؟ حال به این تفکر، برخورد یک ذهن دیگر را اضافه کنیم: اینکه وقتی این روح‌ها بالا می‌روند غیر از رنگ چه صدایی دارند؟ چه شکلی می‌شوند؟ فیگورشان، حرکتشان، حالت صورتشان چیست؟ مثال دیگر تفکر هنری ارژنگ این است که سال‌ها وقت صرف کرده تا بتواند بفهمد واک «چ» چه رنگیست؟ اگر اول کلمه باشد چه رنگیست و اگر جای دیگری بیاید چه رنگی می‌شود؟

ارژنگ هیچ محدودیتی برای این جنس زندگی و تفکر و کار کردن ندارد. او بارها در این مستند از کارآکتر پست‌مدرن خود پرده برمی‌دارد. جایی که دارد درباره‌ی یک نقاشی صحبت می‌کند و از حرکت مدام بین کثرت و وحدت می‌گوید. یا جایی که از تکثیر خود ارژنگ و استفاده از همین اتود در کارهایش می‌گوید. انگار بدون اینکه بداند تحت تأثیر ماتریکس بوده و فیلم و ما را به آن ارجاع می‌دهد. یا جای دیگر وقتی که از میکس کردن روزنامه‌ها با مولینکس و ساختن مواد برای برپا کردن یک اثر هنری حرف می‌زند. از کُلاژ در آثاری که بشود آن‌ها را حتی لمس کرد تا مخاطب ارتباط نزدیک‌تری با آن برقرار کند. این آن چیزیست که ارژنگ دوستش دارد: استفاده از ابعادی بیشتر و دیگر برای برخورد راحتتر بیننده با یک کار[1]. اما مهم‌ترین قسمت این پست‌مدرن بودنِ ارژنگ جاییست که قطعه‌موسیقی «راه» را می‌شنویم. یک تمِ حماسی که یادآور آثار ونجلیس است، ملودی اصلی اثر و پاسخ‌هایی که در درون آهنگ به ملودی کار داده می‌شود. وای که این پاسخ‌ها چقدر محشرند و یک پست‌مدرنیته‌ی محض را عرضه می‌کنند. هر آنچه که به عنوان پاسخ می‌شنویم اصوات طبیعیست. صدای طبیعت و حیوانات که کم کمدی خلق نمی‌کند. کارآکتر و تفکر ارژنگ مشخصاً پست‌مدرن است.

شاید به همین دلایل است که در این فیلم خود ارژنگ و شکل و نوع تفکرش مهم بوده تا تأکید بیشتر روی کارها و آثارش. ضمناً وزن صوتی و شنیداری فیلم چه در روایت چه در خروجی کلی بیشتر از وزن دیداری و تصویری آن است.

یک نکته‌ی خیلی جذاب برای من، طلاقی این کارآکتر(بخوانید فیلم) با سینما بود. در مسیر شنیدن و روایت کردن چطور نقاش‌شدن و چه چیزهایی را خواندن، ارژنگ مطالب زیاد و گوناگونی را بیان می‌کند، مثلاً کتاب‌هایی که هوشنگ کامکار از آمریکا برایش آورده. اما بدنه‌ی همه‌ی تأثیر و تأثرات از یک چیز است: طبیعت. آن هم طبیعت کردستان. درست مثل فیلمسازان مهم دنیا که از سینمای کلاسیک تغذیه کرده‌اند، مثل کوبریک و حتی فیلمساز سوررئالیستی مثل لینچ. این بدنه به قدری قطور است که حد ندارد و این ارتباط به قدری عمیق است که مشابه ندارد. این همان ارتباطیست که به پیوند می‌نماید. پیوندی که هنرمند را از ابزارش جدا کرده و برخورد هنرمند را در کالبدی متافیزیک با ابزار هنریش، نمایان می‌کند.

ارژنگ مسیر خیلی از هنرمندان را طی کرده. سرگردان بودن در جایی از مسیر و گیج بودن برای اینکه چه باید بکند. تقلید کردن و ماندن در دوراهی فلسفی افلاطونی و ارسطویی که Mimesis[2] کار درستیست یا نه. اصلاً کار هنرمند تقلید است یا نه؟ بعد از آن به تهران می‌آید، دانشگاه قبول می‌شود، درس می‌خواند، تجربه کسب می‌کند و شاید خیلی مسیر برایش هموارتر می‌شود، به خصوص بعد از اینکه ازدواج می‌کند. چون چیزی از این سرگردانی در آن دوران نمی‌گوید.

مشخص است که برای تولید این مستند هم زحمت زیادی کشیده شده و هم مدت زمان زیادی صرف شده است. این از ظاهر ارژنگ که یک وقت‌هایی در فیلم بسیار جوان است و ریش و موهایش اصلاً سفید نیست، استفاده از آرشیو خصوصی‌شان، صحبت‌های همسرش: مهناز و همینطور فیلم‌های افتتاحیه و ضبط شده در جریان نمایشگاه‌های ارژنگ کاملاً مشخص است. به نظرم زندگی خصوصی او هم خوب، به اندازه و کافی در فیلم نمایش داده شده است.

اما یک موضوع می‌ماند: انتزاع. علاقه‌ی شخصی من به این جنس هنر است و همانجا که مهناز همسر ارژنگ می‌گوید که نقاشی و موسیقی در همسرش عجین شده و همین ذهن او را پیچیده کرده، مشخص می‌کند که فانتزی و انتزاع چقدر در وجود این هنرمند زیاد است. پس اگر شما هم مثل من دوست دارید از یک تجربه‌ی متفاوت و خاص لذت ببرید، حداقل به بهانه‌ی دیدن این آثار، تماشای این مستند را از دست ندهید.

و در پایان باید بگویم؛ آقای ارژنگ کامکار در بین تمام آن آثار باقی‌مانده از شما که توانستم در این مستند ببینم، هیچکدام برایم چشم‌نوازتر از آن تابلوی انتزاعی قرمزرنگ، در دقیقه‌ی 2:53 فیلم نبود.

مسعود اسماعیلی

 

[1]  در سینما هم این مقوله‌ی استفاده از ابعاد بیشتر مدتیست جان گرفته. مثل بُعد چهارم در تصویر یا استفاده از بو در سالن و تکان خوردن صندلی‌های تماشاگران در بعضی سکانس‌های فیلم.

[2]  محاکات؛ تعریف عامه و ساده‌ی آن تقلید است. منظور در جمله‌ی اخیر این است که افلاطون دنیا را رونوشتی از عالم ایده‌های معقول یا مُثُل می‌دانست و از همین رو آثار هنری تقلیدی را، که خود تقلیدی از تقلید بودند، رد می کرد. یعنی از نظر او هنرمند دو مرحله از حقیقت فاصله گرفته و به همین دلیل کار او(مِمی‌سِس یا تقلید) بی‌ارزش است. ولی ارسطو اساساً وجود عالمی به اسم عالم معقول یا مُثُل را رد می‌کند و از مِمی‌سِس و تقلید دفاع می‌کند. او در بخش چهارم کتاب بوطیقایش به طور کامل به مِمی‌سِس پرداخته و تقلید را گرایشی طبیعی و راهی برای شناخت و کسب مهارت تعریف می‌کند. ارسطو همچنین تقلید یا محاکات را تحسین می‌کند چون اثرش روی تماشاگر منجر به کاتارسیس(تزکیه‌ی نفس و پالایش هیجانات) می‌شود. افلاطون از اساتید مکتب یا آکادمی آتن بوده و ارسطو سال‌ها شاگرد وی در آکادمی بود و در نقاشی کشیده شده از مکتب آتن، اثر رافائل، به دلیل توضیحات فوق اشاره‌ی افلاطون به سمت بالا و آسمان و اشاره‌ی ارسطو به سمت زمین و پایین است.

تصاویر
  • نقد مستند ارژنگ ریتم و رنگ به قلم مسعود اسماعیلی
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

" RAW " مجموعه‌ای از فعالیت های هنری و تبلیغاتی‌ست که مدتی‌ست در زمینه های مختلف هنری فعالیت می‌کند. آنچه این مجموعه را که از تهیه و تولید انواع مستندها و ساخت و پخش فیلم و تئاتر تا تبلیغات به هم مرتبط کرده و در کنار هم قرار داده، یک واژه است و همین: هنر!

DNN